الناز مهربون ماالناز مهربون ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

دنیای الناز

نه ماهگی

بند دره بیرجند     النازو بابایی   گوجه خوردن به روایت تصویر         یه عالمه عکس خوشگل         اینقدر تاب میخوردی که گیج میشدی و خوابت میبرد       چه قدر دخترم خوشزه ای میخوام بخورمد         ...
28 آبان 1392

هشت ماهگی

دخترم کم کم داره بزرگ میشه خانوم میشه     اینم اولین دندونت       تو حیاط آقا جون الناز خانم تو قابلمه باغ شوکت آباد         ...
29 مهر 1392

هفت ماهگی

قربون اون نگاهت بشم عزیز دلم     دوست داشتی همه چیزو بذاری تو دهنت  حتی به قرقره نخ هم رحم نمیکردی     دیگه با تعادل کامل میتونی بشینی       ...
24 شهريور 1392

شش ماهگی

  وقتی میبردمت حموم اینقدر خوشت میومد که خوابت میبرد      بازی هایی که خودت انجام میدادی رو ببین     الهی فدات بشم که اینهمه لثه هات خارش دارن آخه اینجا اولین مروارید قشنگ میخواد بیا تو دهنت.         اینجا از اینکه گذاشتمت تو روروئک خیلی خوشحالی چون دیگه میتونی اونو راه ببری ...
24 مرداد 1392

پنج ماهگی

پنج ماهگیت مبارک عزیزم   عزیز دلم اولین باری که گذاشتمت توی روروئک خیلی خوشت اومد تلاش زیادی برای چهار دست و پا رفتن میکردی الهی مامان قربون اون ذوق زدنات بره چه قدر قشنگ خوابیدی پاک و معصوم   ...
23 تير 1392

چهار ماهگی

  همش دوست داشتی با ما حرف بزنی تازه یاد گرفته بودی دستتو بخوری قربون اون نگاه و اون خندت برم عزیزم من عاشق حموم بردنت بودم چون تو خوشت میومد گاهی اوقات تو حموم خوابت میبرد الهی فدات بشم بعد حموم یه دل سیر میخوابیدی اینم الناز خانوم با عروسک دوران کوذکی مامان جونش ببین عزیزم لباسای یه ماهگیت واسش اندازه شده آخه لباسای عروسک مامان خراب شده و مامان هم از فرصت استفاده کرده و لباسای الناز رو تن عروسکش کرده.       ...
17 خرداد 1392

سه ماهگی

سه ماهه که شدی  من و بابایی یه هویی به سرمون زد تا کچلت کنیم البته این فکر به خاطر این به ذهنمون خطور کرد که موهات در آینده پر پشت بشه و یه فکر دیگه هم به سرمون زد و اون اینکه گوشهات رو سوراخ کنیم الهی قربونت بشم / اینم گوشواره های کوچولوی موقت که واست گذاشتیم   ...
15 ارديبهشت 1392

دو ماهگی

الهی قربونت برم  اینقدر دو ماهگیت آروم بودی  همش خواب بودی من و بابایی دوست داشتیم از خواب بیدارت کنیم این عکست رو نگاه کن اندازه عروسکت هستی  البته فکر نکنی که اصلا گریه نمیکردی ...
26 فروردين 1392

تولد

 عزیزم تو 15/12/91 ساعت 10 صبح یه روز بارونی در بیمارستان ولی عصر بیرجند به دنیا اومدی و منو بابایی رو خوشحال کردی با اومدنت زندگیمون کلی تغییر کرد                           ...
15 بهمن 1391